فکر میکنم برای هرکدام از ما حداقل یک بار این اتفاق رخ داده که سر و کارمان به یک سازمان دولتی/خصوصی/خصولتی افتاده باشد و بنا بر اتفاقاتی از انجام کار ما سر باز زده باشند. یا حتی زمانهایی که بعد از خرید یک کالا مصرفی متوجه منقضی بودن تاریخ مصرف آن میشویم. یا وقتی که متوجه میشویم داخل آبمیوهای که به ما فروخته شده مقدار 60 درصد آب خالص بهکار بردهاند تا مثلا طالبی خالص. منطقاً انتخاب اکثر ما در این موارد رو در رو شدن با فروشنده و احتمالا جنگ و دعوا و خون و خونریزی نخواهد بود و ترجیحمان این است که در صورت وجود احتمالی قانون از طرقی منطقیتر کار را پیش ببریم. مجریان قانون هم سازمانهایی هستند دولتی که ظاهرا قرار است به شکایات ما رسیدگی کنند. اما چه میشود که هر زمان نام یکی از این سازمانها به گوشمان میخورد با این تفکر مواجه میشویم که باید کفش آهنی پا کنیم و به کورسو امید راه افتادن کارمان توسط این ارگانها، به سمت آنها رفته و با هر چنگ و دندانی که میشود کار خود را به سرانجام برسانیم؟ البته هیچگاه منکر این نیستم که مسائلی از این دست وجود ندارند؛ اما دوست دارم اینجا به این دغدغه اشاره کنم و از تجربهام برای سر و کار داشتن با برخی از این سازمانها بنویسم.
اواخر ترم دانشگاهی گذشته و هنگام دریافت کارت ورود به جلسه متوجه شدم که در هیچ امتحانی شماره صندلی ندارم و نامم در لیست هیچ امتحانی نیست. امتحان ساعت 1 بعد از ظهر بود. ساعت 7:30 صبح برای پیگیری موضوع به دانشگاه آمدم و علارغم تصورم، سمت معاون آموزشی دانشگاه به شخص دیگری واگذار شده بود. بعد از صحبت و کلنجار طولانی با معاون آموزشی ظاهرا محترم، مثالی برای بنده زدند که عجیب بود: "ببین پسرم شما الان قانونشکنی کردی. مدارکت کامل نیست و نمیتونی امتحان بدی. در صورتی که قبلا اطلاعرسانی کرده بودیم که مدارکتان را کامل کنید.". حرفش را قطع کردم: "دقیقا کجا اطلاعرسانی کردید؟" با عصبانیت ادامه داد: "این همه کانال در گپ و سروش داریم. از طریق همه آنها اطلاعرسانی کردیم. ببین کار شما مثل کسی است که یک قتل انجام داده و میگوید مرا ببخشید. ما باید اینکار را انجام دهیم؟". با این سخنان گهربار بحث را ادامه ندادم و به مدیرگروه رشته موضوع را گفتم. جوابش این بود که از طریق سازمان فنی حرفهای موضوع را پیگیری کن. ساعت: 11:30
وقتی در سازمان فنی حرفهای موضوع را توضیح دادم جوابش این بود: "واقعا الان شما ساعت 1 امتحان داری و به شما میگویند برای نداشتن این مدرک در پرونده نمیتوانی امتحان بدهی؟ آقای رفیعی از خودش فتوا صادر میکند!" و تلفن را برداشت و با لحنی جدی با ایشان صحبت کرد. گویا جوابش در پای تلفن این بوده که: "میترسم اگر بگذارم امتحان بدهد پشتش باد بخورد و دیگر مدارک را کامل نکند."
ظاهرا موضوع حل شده بود و علارغم تصورم به من گفتند: "دیگر به هیچ چیز فکر نکن. با تمرکز امتحان بده و بعد از پایان همه امتحانات مدارک را کامل کن". به دانشگاه که برگشتم با لحن کاملا متفاوتی مواجه شدم: "پسرم من که بهت گفتم مشکلی نداری برای امتحان، اما سعی کن حتما بعد از امتحانات مدارک را کامل کنی که ما به مشکل بر نخوریم. الان هم با خیال راحت برو امتحان بده (!)". نتیجتا این موضوع با کمی صرف وقت و پیگیری حل شد. قطعا قبل از من هم دانشجویانی بودند که با این مشکل مواجه بودند و همه آنها امتحان اول را از دست دادند. اما بعد از من هرکسی بود بدون مشکل امتحان داد.
+این سری پستها ادامه دارد. دوست دارم اگر شما هم تجربهای اینچنین با دانشگاه، اداره دولتی یا مرکز خاصی داشتهاید که بعد از پیگیری به نتیجهای رسیدید یا حتی نرسیدید اینجا بنویسید. احتمالا در پست بعدی با این موضوع از تجربهام با اداره پست مینویسم.
گفتی یکم احتیاج به سکوت دارم، یکمم هم زمان. گفتی درمانش تنهایی با کمی دوریست. آخرای تیر بود، مثل بید میلرزیدم. چشم امیدم به پائیز بود. آخه گفتی پائیز حالت خوب میشه. گفتم پائیز میای اینقدر همو بغل میکنیم و گرمِ هم میشیم که زمستون برامون میشه اردیبهشت. یکم گذشت دیدم خبری نیومد. گفتم شاید راهو گم کردی، شاید عطرم دیگه یادت نیست، شاید رنگم از ذهنت پریده. خب از یک جا به بعد خودم هم فهمیدم چرا دلواپسی نگاهم کمک به رسیدنت نمیکنه، ولی باز سکوت که بغلم میکرد تو زمزمههام فریاد میزدم: قرار بود پائیز برگردی.
عکاسی را دوست دارم. از حدود 7 سال پیش با یک دوربین سایبرشات سونی که خیلی اتفاقی به من رسید در یک هیئت شروع به عکاسی کردم و دنیای بیپایان این دریچه دو و نیم و در یک و نیمی ویزور به رویم باز شد و تا الان گریبانگیرش هستم. در هر کاری هم که وارد شدهام سعی کردهام آدمهای معروف و کاردرست و همچنین نخالههای آن کار را بشناسم. عکاسی یکی از آن شغلهاییست که نخالههایش بیشتر از کاردرستهایش هستند. خدا را چه دیدی، شاید من هم یکی از آن نخالهها باشم، اما اگر یکم بخواهم خودم را تحویل بگیرم، با درصد کمتری نسبت به خیلیها میتوانم نخاله باشم و میگویم چرا.
تاکنون خیلی از سبکهای مختلف عکاسی را امتحان کردهام. از خبری بگیرید تا فشن و غیره. ولی یک حوزه از عکاسی بود که تا همین 6، 7 ساعت پیش تجربهاش نکرده بودم و بسیار برایش کنجکاو بودم. عکاسی در حوزه موسیقی، علیالخصوص عکاسی از کنسرت. چرا که خب، عاشق ضیافت نور و صدا هم هستم. حالا چرا کنجکاو؟ چون میدانستم یکی از نخالهدانیهای عکاسی در همین عکاسی کنسرت خلاصه میشود. از قوانین و تبصرهها برای عکاسهای خبرگزاری و نادیده گرفتن این قوانین برای عکاسیهای شرکت تهیهکننده و برخوردهای نامناسب بخش حفاظت بگیرید تا صف بستنِ به اصطلاح عکاسها برای آفیش شدن و کسب اجازه برای عکاسی از این کنسرتها. و به طبع سوء استفاده تهیهکننده از این موضوع و حتی منت گذاشتن سر عکاس که بله، ما لطف کردیم به شما و خبرگزاریتان مجوز عکاسی از این کنسرت را دادهایم. به همین خاطر میتوانم به شما اطمینان دهم که اگر کنسرتی رفتید و عکاسی کنار دستتان نشسته بود و در حال عکاسی از صحنه کنسرت بود، به احتمال 99% به بهای حضور در این کنسرت دارد برای خبرگزاری عکاسی میکند.
اما امشب این نخالهدانی را با تمام وجود حس کردم. زمانی که میدیدم عکاس یک شات میگرفت، 30 ثانیه با خواننده مورد علاقهاش همخوانی میکرد، یک استوری میگرفت و یک شات دیگر. با دیدن این رفتار دغدغه این عکاسنماها را کامل درک کردم. این دوستان میخواهند به بهانه عکاسی از کنسرت، از همخوانی با خواننده محبوب خود لذت ببرند و به زعم خود رایگان به این موهبت دست یافتهاند. اما خبر ندارند که با همین رفتار، عکاسی در این حوزه تبدیل به بازیچهای برای تهیهکنندگان و مجریان کنسرت شده و این افراد از هیچ سوء استفاده که فکرش را کنید دریغ نمیکنند.
کلام را کوتاه کنم، کار رایگان انجام دادن بیشتر از اینکه در چشم شما دود فرو کند، در چشم همصنفهای شما که هر سه موضوع علاقه و استعداد و عزت را دارا هستند فرو میرود. فقط امید دارم که این عزیزان روزی به این حماقت خود پی ببرند. هر چند تا همین امروز هم کار دل به جان رسیده است و کارد به استخوان.
امروز در استوریهای اینستاگرامی برخی عزیزانم متنها و عکسهای مختلفی میدیدم با عنوان تبریک روز مرد. عنوان بهشدت غریب بود و غریبانه. البته نه از این حیث که تاکنون اسم چنین روزی به گوش و چشمم نخورده بود؛ نه از بابت اینکه تاکنون روز زن و دختر را به دوستان و مادرم تبریک میگفتم و تبریکی نبود که برای اینچنین روزی به من بگویند. این عنوان آنقدری غریب بود که حس کنم کورمدافعین حقوق ن و نه مدافعین واقعی این حقوق رحمی بر دل مردها عنایت نمودهاند و کمی این موج را پررنگ نمودهاند تا کمی بر تفکر رادیکالی خود مالهکشی کنند. عزیزان مدافع و جنگجو، دستتان درد نکند، صدایتان را شنیدیم. اما اگر این متن را دیدید و بعد از تمامی ناسزاهایی که احتمالا در دل یا بیرون دل، روانهِ نویسنده این مطلب کردید، برای دقایقی از شعله آتش سوزان خود بکاهید و به این فکر کنید که با این مردسالاریِ بیرحمانه، سالهاست مردها نباید گریه کنند، مردها نباید غمهای خود را به خانه ببرند و در خود و قدمزدنهای خود بشکنند، سالهاست باید با هر دارایی و نداری از تکه تکه وجود خود مایه بگذارند تا جهیزیه دختران خود را تمام و کمال تحویل دهند تا شرمنده زن و بچه خود نشوند. سالهاست هزینه بیرون رفتنهای دوران دوستی، نامزدی، عقد، ازدواج، پس از ازدواج و احتمالا کفن و دفن برای مردها بدیهیست. این اواخر هم انگار از حق پدر شدن محرومند، بهرحال احتمالا بهحق نیست تحمل این فشار از سوی همسران؛ و عواقب بعد از بارداری، انجام این عمل را هیچجوره به صلاح خانواده نمیداند.
نه عزیزان دلم، نه. ما سالهاست دیگر وقتی برای ابراز احساسات خود و حتی احساس نیاز برای چنین روزی نداریم. عوضش تا دلتان بخواهد کار میکنیم و جان میکنیم تا این خرده زحمات جبرانی باشد برای ضعفهای قانونی حقوق خانمها و همسران عزیزمان. از طرف قانون این مملکت، شرمندهایم و امیدواریم وقت و استوریهای گرانبهاتان بیشتر از تلف شدن برای روز مرد، برای بازپسگیری حقوق بهحقتان از چنگال ما مردهای خشن، شکمگنده، پشمالو و خزانهدار، صرف شود.
+هرچه که جمع بستم را صرفا از قول خود نویسنده بخوانید.
+خوش به حال زوجهایی که بدون توجه به این حجم از خشونت و یارکشیهای این فضای مسموم، در یک زندگی برابر به هم عشق دارند و دنیایمان را زیبا میکنند با ترویج برابری بینشان.
محبوبِ من
حقیقتش را اگر بخواهی من در تمام نقاط زندگیام دیر بودم. چه آن زمانی که تو را دیدم، چه آن زمانی که پیدایت کردم، چه آن زمانی که فهمیدم باید عاشقت باشم. اصلا من همیشه دیر فهمیدم، همیشهی خدا بیدقت بودم. دیرفهمِ بیدقت بدشانس میدانی یعنی چه؟ یعنی هیچوقت فرصت بهدست آوردنت را نداشتم که بخواهم روزی به ترس از دست دادنت فکر کنم. یک آدمِ دیرفهمِ بیدقتِ بدشانس با قلاب ح جیمی صید میشود، روی دندانههای سین کشته و بریده میشود، بهآرامی روی را سر میخورد و نهایتا در بین تِ «حسرت» آرام میگیرد و دفن میشود، تا به خوبی معنای حسرت را بغل کند.
حقیقتش را بخواهید این دلگیری غروب جمعه غالباً برای من معنا ندارد. یعنی برایم همانقدر شیرین و سریع میگذرد که ۵ روز تعطیلیِ عید نوروز. یعنی تصور بکنید بعد از ۶ روز کار سخت و زیاد تنها حدود ۱۴ ساعت فرصت دارید تا کمی با فراغ خاطر بیشتری به هر چیزی که دلتان میخواهد فکر کنید. حال ممکن است این فکر، فکر به کار باشد، به غمهاتان باشد یا اصلا به هرچیز دیگر. مهم این است که با فراغ خاطر است. فرقی هم نمیکند که هفت صبح بیدار شوید یا ۱ بعد از ظهر. مجددا فراغ خاطر از همه چیز مهمتر است. حال در این شرایط اصلا جایی برای فکر به اینکه غروب جمعه دلگیر شوم برایم میماند؟ رها کنید و از جمعه خود لذت ببرید عزیزانم :))
خبری منتشر شده به نقل از معاون حقوقی رئیس جمهور. محتوای خبر هم این است که محلی باید برای اعتراضات مردمی بهصورت امن تامین شود تا هم نیروی انتظامی بتواند در آن امنیت را برقرار کند و همچنین از بروز صحنههای خشن جلوگیری شود.
حقیقت من که خیلی از این ایده استقبال کردم و با خود گفتم چرا تاکنون چنین چیزی به ذهن بقیه مسئولین نرسیده بود. پیشنهادم هم این است که یک محل سرسبز و البته با حصارهای چوبی با ارتفاع نهایتا ۱ متر تعبیه شود که ما برویم آنجا و اعتراضات خود را به گوش مسئولین برسانیم. فقط یک ناظر با فلوت یا نی هم باید باشد که ما را به سمت محل هدایت کند و پس از ورود ما به محل، در چوبی مزرعه را به رویمان ببندد تا خدای نکرده عددی از ما فکر فرار به ذهنش نرسد. چمن هم که هست و بهراحتی میتوانیم از آن تغذیه کنیم و نهایتا بعد از نهار یک اعتراضی به گوش مسئول محترم برسانیم!
من که عادت دیرینهام به غارنشینی بود. تراشیدن چوب و ساخت دستسازههای چوبی هم وقتی که اضافه شد بساط سکوتم از همیشه جورتر شد. اینترنت، شلوغیست، قبول. اما این چند روز چوب تراشیدن بیشتر از آرامش، از روی حرص بود. دوری از اینترنت خوب است، اما نه وقتی که پا روی گلویت بگذارند برای احترام به این دوری!
این روباه که چند ماه بود جسم نیمهتمامش روی میزم نگاهش به من بود، امروز تمام شد. میترسیدم اگر بیشتر دستکاریاش کنم خرابتر شود. که گفتم یا تمام میشوی یا خراب! و شد این:
دو سه گلدان که جان و دلم برایشان آب است، دیدگان نحیفم که با بغلگرفتنِ چشمهایت هزاران سال نیکوتین را محتاج میشوند. چهرهای در هم که هیچگاه به روی آوردنِ زیباییات را نتوانست. قلبی که با نبودنت آرامتر میتپد اما تنگتر میکند دنیایم را.
این تمام توانِ من برای زیباتر بهنظر رسیدن است، میتوانی بپذیری این آدم بیشکل را؟
من دارم به گذشتهام برمیگردم. کدام گذشته؟ گذشتهای که در آن نوجوانی پانزده شانزده ساله با کوچکترین ناملایمت و خشم به گریهی بیصدا میافتاد و مدام تلاش میکرد آن را پنهان کند، که نمیشد. حالا چرا دارم اینها را اینجا مینویسم؟ چون که دارم میترکم از ناملایمتها، از اتفاقات و ترکیبشان با ناملایمتها. در من امروز هیچ اتفاقی تماشایی نیست. کاش حتی وقتتان را صرف خواندن این چند خط نکنید. اگر هم کردید نادیده بگیرید و بر من ببخشید این حجم آشوب را. شاید این نوشتن مرحم باشد، وقتی که نه سکوت درمان بود، نه فریاد، نه زمان. و نه توانی بود برای مقابله. حقیقتِ این روزهای من به همین اندازه خاکستریست.
یه خاطره پررنگ من از کودکیم دارم.
یه دوستی بود که موقع فوتبال بازی کردن دو تا تیردروازه گلکوچیک داشت که با کمک بچهها میاورد چند تا خیابون اونورتر فوتبال بازی میکردیم. یه بار سر یه مسئلهای بچهها با این دعوا کردن دروازههاشم پرت کردن سمتش. تنهاترین شده بود عملا، من کمکش کردم دروازههاش رو تا خونه برد، اونم خیلی ازم تشکر کرد. ولی حس اون لحظهای که همه چیز جلوی چشمش خراب شد، استیصالش وقتی دروازهها رو انداختن سمتش و جوش یه طرف یکی از دروازهها شکست و اینکه هیچکس رو برای دفاع از خودش نداشت عجیب بود. مطمئنم کمک من مرهم کافیای نبود برای دردی که داشت بهش فکر میکرد.
حقیقتِ موضوع اینه که من توی این چند وقت بارها این مدل تنهایی رو تجربه کردم و هربار این خاطره توی ذهنم مرور شده. و بهنظرم این از بدترین مدلهای تنهاییست.
اتفاقی که اخیرا حالم را بهتر کرد دیدن چهره و شنیدن صدای یک دوستِ تازه است که از دریچه آن ماهپاره (به قول مادر بزرگم) با موسیقی جدید گروهشان به اسم "دی بلال" پخش شد. موسیقی به زبان بختیاری است، خواننده خانم است و صدایی بهشدت عجیب و گیرا دارد، و هر لحظه من را بیشتر برای نوشتن در اینجا در موردش تهییج کرد.
بشنوید "موسیقی دی بلال از گروه ارغوانه" را.
درباره این سایت