یه خاطره پررنگ من از کودکیم دارم.
یه دوستی بود که موقع فوتبال بازی کردن دو تا تیردروازه گل‌کوچیک داشت که با کمک بچه‌ها میاورد چند تا خیابون اونورتر فوتبال بازی می‌کردیم. یه بار سر یه مسئله‌ای بچه‌ها با این دعوا کردن دروازه‌هاشم پرت کردن سمتش. تنهاترین شده بود عملا، من کمکش کردم دروازه‌هاش رو تا خونه برد، اونم خیلی ازم تشکر کرد. ولی حس اون لحظه‌ای که همه چیز جلوی چشمش خراب شد، استیصالش وقتی دروازه‌ها رو انداختن سمتش و جوش یه طرف یکی از دروازه‌ها شکست و این‌که هیچ‌کس رو برای دفاع از خودش نداشت عجیب بود. مطمئنم کمک من مرهم کافی‌ای نبود برای دردی که داشت بهش فکر می‌کرد.
حقیقتِ موضوع اینه که من توی این چند وقت بارها این مدل تنهایی رو تجربه کردم و هربار این خاطره توی ذهنم مرور شده. و به‌نظرم این از بدترین مدل‌های تنهایی‌ست.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

همه چيز درباره فوتبال اس ام اس جديد باحال هیچ‌کجا لطافت های روح یک خانووم Zendegi Dar Vaght ezafe amir تابلوسازی آریانا جُغدِ سفید چرک نویس خیال